دسته‌بندی نشده

جواب تمرین نگارش پنجم-درس سیزدهم:روزی که باران می بارید

جواب تمرین نگارش پنجم-درس سیزدهم:روزی که باران می بارید

نگارش پنجم صفحه68

1-مانند نمونه،با توجه به متن درس،واژه ها را کامل کنید:

بی اختیار بی اختیار
خوش نویس خوش نویس
ره گذر رهگذر
خدا حافظی خداحافظی

[divider style=”solid” top=”20″ bottom=”20″]

صفحه69

2-ده واژه را که از نظر شما ارزش املایی دارند،از متن درس انتخاب کرده و بنویسید.

رهگذر-صندلی-مخصوصاً-انتظار-پیغام-لذّت-خداحافظی-منظور-صاحب الزّمان-دکّان

3-معنی هر واژه را بنویسید و هر یک را در جمله ای به کار ببرید.

«روان نویس»یعنی:آنچه که روان می نویسد.

جمله:  هنوز هم روان نویسی که معلّم کلاس پنجمم به من یادگاری داده بود را دارم.

«نامه نویس»یعنی:شخصی که نامه می نویسد.

جمله: نامه نویس دربار با لحنی تهدیدآمیز نامه ای از زبان پادشاه،برای حاکم ولایت نوشت.

[divider style=”solid” top=”20″ bottom=”20″]

صفحه70

الف)جمله  های زير را با دقت بخوانيد و به ترتيب درست،شماره گذاری كنيد.

6 صاحب مغازه پرسيد:«نردبان چه؟»طوطی ها عاشق نردبان هستند. 

10 به محض اينكه تاب بخورد،حرف زدنش تحسين همه را برمی انگيزد. 

15 صاحب مغازه با تعجّب گفت:«واقعاً متأسّفم،حتی يک كلمه هم حرف نزد؟»

1  فردی يک طوطی خريد؛امّا روز بعد،آن را به مغازه برگرداند.

4 فرد يک آينه خريد و رفت. 

16 فرد پاسخ داد:«چرا،درست قبل از مردنش با صدای ضعيفی پرسيد:مگر در آن مغازه غذايی برای طوطی ها نمی فروختند؟» 

12 وقتی روز چهارم خريدار وارد مغازه شد،

2 به صاحب مغازه گفت:«اين پرنده صحبت نمی كند.»

13 چهره اش كاملاً تغيير كرده بود.

3 صاحب مغازه پرسيد:«آيا در قفسش آينه ای هست؟طوطی ها عاشق آينه اند.».

7 فرد يک نردبان خريد و رفت.

14 او گفت:«طوطي مرد!»

11 فرد با بي ميلی يک تاب خريد و رفت.

9 صاحب مغازه برای سومين بار پرسيد:«آيا طوطی شما در قفسش تاب دارد؟نه؟خوب
مشكل همين است.»

5 او روز بعد بازگشت و گفت:«طوطی هنوز صحبت نمي كند.»

8 امّا روز سوم باز هم آن فرد آمد. 

[divider style=”solid” top=”20″ bottom=”20″]

صفحه71و72

ب)پس از مرتّب كردن جمله ها به سؤالات زير پاسخ دهيد.

1-دليل مرگ طوطی چه بود؟

صاحبش به او غذا نداده بود.

2-طوطی چه كارهايی مي تواند انجام دهد؟

خود را درون آینه تماشا کنند-از نردبان بالا بروند-تاب بخورند-حرف بزنند-غذا بخورند

یکی از متن های ناتمام زیر را انتخاب کنید و نوشته را ادامه دهید.

از راهی می  گذشتم،صدایی توجّه مرا جلب کرد.ایستادم.بعد از چند ثانیه سکوت،به طرف صدا رفتم.به چاهی برخوردم.صدای زوزه ی سگ از درون چاه می آمد.نگاهی به اطراف انداختم و دیدم که سایرین بدون توجّه به صدای سگ از کنار چاه می گذرند و راهشان را ادامه می دهند.درون چاه را که نگا کردم دیدم که سگی سفید رنگ در عمق آن وجود دارد.خیلی برایم عجیب بود که آن سگ چگونه به ته چاه رفته است؟

صدای زوزه ی سگ هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد.مثل اینکه خیلی وقت بود که داخل چاه بوده و هم کمی ترسیده و هم به شدت گرسنه است. کمی با خودم اندشیدم که چگونه می توانم به او کمک کنم.اولّین چیزی به ذهنم رسید این بود که کمی به او غذا بدهم تا از شدّت گرسنگی تلف نشود.بنابراین به سرعت خودم را به قصّابی شهر رساندم و با اینکه آن لحظه پولی هم همراه خود نداشتم اما چند کیلو گوشت گرفتم و به صاحب مغازه که آشنای چندین ساله ام بود گفتم که گوشت را برای چه می خواهم و پولش را بعدا پرداخت می کنم.

به سرعت به سمت چاه برگشتم.صدای زوزه ی سگ شدیدتر هم شده بود.شاید بخاطر اینکه من آنجا را ترک کرده بودم امیدش کم رنگ تر شده بود. وقتی به چاه رسیدم سگ کمی از جایش بلند شد و با نگاهی مظلومانه من و گوشت های داخل نایلون را نگاه کرد. کمی از جای خودش تکان خورد.دیدم که لنگان لنگان راه می رود.با خودم گفتم پس احتمالا به داخل چاه افتاده و آسیب دیده است.

تکّه گوشت ها را به داخل چاه پرت کردم و سگ در حالی که دمش را تکان می داد شروع به خوردن کرد.امّا من وقت را تلف نکردم.به سرعت دست به کار شدم تا او را از چاه بیرون بکشم.امّا عمق چاه خیلی زیاد بود و بدون وجود تجهیزات نمی توانستم به سگ دسترسی پیدا کنم.

کمی که با خود فکر کردم دیدم که راه بهتر و امن تری هم وجود دارد.به آتش نشانی زنگ زدم و از آن ها درخواست کمک کردم.البتّه خیلی به کمک آنها امیدوار نبودم و فکر نمی کردم که برای یک سگ بخواهند خود را به زحمت بیاندازند.امنّا برخلاف تصوّر من فردی که تلفن را پاسخ داد تاکید کرد که به زودی خود را به آنجا می رسانند.چندی نگذشت که ماشین آتش نشانی به آدرسی که داده بودم آمد.دو نفر به سرعت از ماشین پیاده شدند و نردبان روی ماشین را پایین کشیدند و آن را داخل چاه گذاشتند.از چهره ی سگ معلوم بود که کمی ترسیده و نگران است.امّا من هر سری کمی به او گوشت می دادم تا اعتمادش را جلب کنم.بالاخره یکی از آتش نشانان با لباس مجهز از نردبان پایین رفت و سگ زخمی و نگران را با خود بالا آورد.من از دوستان آتش نشان بسیار تشکر کردم و سگ را با خود به خانه بردم تا او را مداوا کنم.

پس از چند روز سگ بهبودی کامل خودش را بدست آورد. او را رها کردم تا برود و زندگی اش را در آزادی مطلق ادامه دهد.چند روز بعد بهه قصّابی رفتم تا پول گوشت را پرداخت کنم.امّا قصاب مهربان که از کار و هدف من باخبر بود حاضر به پذیرفتن پول نشد و گفت:«تو با نجات دادن و مداوای آن سگ کار خیر کردی و من هم با دادن گوشت.»

سگ وفادار که حالا کاملا سالم شده بود و بهتر از قبل راه می رفت،هر روز که مرا می دید به سرعت به سمتم می دوید و چند دقیقه ای برایم دم تکان می داد و به نوعی از من تشکّر می کرد.

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا
error: Content is protected !!