جواب تمرین نگارش پنجم-درس سوم:رازی و ساخت بیمارستان
جواب تمرین نگارش پنجم-درس سوم:رازی و ساخت بیمارستان
نگارش پنجم صفحه18
1- دو بند آخر درس را خوش خط و خوانا بنویسید و زیر واژه هایی که از نظر شما ارزش املایی
دارند،خط بکشید.
امروزه همه ی ما تلاش می کنیم،کارهای خوبی انجام دهیم.یکی از شرط های موفّقیت در کارها،بهره گیری از دانایی و هوشیاری است.از خدای بزرگ می خواهیم به ما یاری رساند تا در این راه،موفّق شویم.پروردگار مهربان،به ما نعمت های فراوانی داده است.دانایی و هوشیاری،یکی از این نعمت هاست.
دوستان عزیز،اکنون من و شما برای موفّقیت خود و سربلندی میهن عزیزمان،ایران،چه کارهایی باید انجام دهیم؟
[divider style=”solid” top=”20″ bottom=”20″]
صفحه19
2-مانند نمونه واژه ها را كنار هم قرار دهيد و واژه های جديد بسازيد و آنها را در جای خالی،بنویسید.
پرس و جو-خوشحال-شگفت زده-بدین سان-کارگاه-گفت و گو
3-جدول زیر را مانند نمونه کامل کنید و سپس یکی از کلمه های جدید را به دلخواه انتخاب کنيد و جمله بسازید. کفش+گر=کفشگر
کلمه+گر/گار | واژه ی جدید | معنی |
کار+گر | کارگر | کسی که کار می کند. |
آموز=گار | آموزگار | کسی که چیزی را یاد می دهد. |
بازی+گر | بازیگر | کسی که نقش یا عملی را بازی می کند. |
آموزگار: آموزگار سال چهارممان را دیروز در مراسم روز معلّم دیدم.
[divider style=”solid” top=”20″ bottom=”20″]
صفحه20
با توجه به متن،به سؤالات زیر پاسخ دهید.
1-پسرک چه ویژگی هایی برای زندگی روستایی تعریف کرد؟
ساده بودن زندگی روستایی و در عین حال طبیعی بودن آن(رودخانه و بتغ های بی انتها داشتن-آسمان صاف و پرستاره داشتن)
2-پیام متن چه بود؟
استفاده درست از طبیعت و نعمت های خدادادی ثروت اصلی و واقعی است نه فرو رفتن در مادّیات
3-بهترین عنوان برای متن چه می تواند باشد؟ چرا؟
ساده زیستی،ثروت برتر- زیرا پسر بچّه با اینکه در زندگی شهری خود از همه ی امکانات بهره مند بود و زندگی تجملاتی داشت امّا با دیدن زندگی روستاییان پی برد که ساده زیستی ثروت واقعی است.
[divider style=”solid” top=”20″ bottom=”20″]
صفحه21
يكی از موضوع های زير را انتخاب كنيد و خاطره ی خودتان را از آن بنويسيد.
موضوع: بازی در یک روز بارانی
یکی از به یاد ماندنی ترین خاطرات من،مربوط می شود به هشت سالگیم.هنوز عادت بازی در محلّه از سرمان نیفتاده بود و هر روز عصر تا تاریک شدن هوا در کوچه به توپ بازی و دوچرخه سواری با دوستان می پرداختیم.
مدارس تازه باز شده بود و هنوز تکالیف در حدی زیاد نشده بودند که قید بازی در کوچه را بزنیم.عادتمان بود که بعد از تمام شدن تکلیف های مدرسه یکی یکی به کوچه برویم و به جمع ملحق شویم.آن روز هوا از صبح آفتابی بود و همه تصور می کردند که یکی دیگر از روزهای آفتابی پاییز را پیش رو داریم.امّا بعد از تمام شدن مدرسه هوا رفته رفته ابری شد و بر خلاف تصور سیاهی ابرها شهر را پوشاند.
چندی نگذشت که باران نسبتا تندی شروع به باریدن کرد و زمین رنگ تازه تری به خود گرفت. امّا من زیاد از بارش باران خوشحال نبودم چون ممکن بود مانع بازی عصرمان شود.هر چند دقیقه یک بار از پنجره بیرون را نگاه می کردم امّا انگار باران قصد بند آمدن نداشت.مثل همیشه ساعت 5 لباس پوشیده آماده شدم که برای بازی کردن بروم بیرون .مادرم گفت:«الان هوا سرده،بری بیرون مریض میشیا.» من امّا حس بازی و بچگی کردن داشتم و به هیچ وجه حرف مادرم را قبول نداشتم. چند دقیقه که گذشت یکی از دوستانم زنگ در را زد و از مادرم خواست که اجازه بدهد من هم برای بازی پیششان بروم.مادرم وقتی دید که من به شدّت مشتاق بیرون رفتنم با لبخندی زیبا گفت:«هوا تاریک شد برگردی.»
من از شدّت خوشحالی به حیاط دویدم و دوچرخه ام را برداشتم و پیش بقیّه دوستانم رفتم.یادش بخیر دوچرخه سواری زیر بارش باران حسّ خیلی قشنگی داشت.وقتی به خانه برگشتم تمام لباس هایم خیس شده و بود و کمی هم سردم بود.امّا آنقدر لذّت برده بودم که بی توجّه به همه ی این ها در گوشه ای از پذیرایی خوابم برد.